شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد

ساخت وبلاگ
به كوى يار وزيدى، صبا! تو هم بع‏له؟! ز دور ديد زدى، ناقلا! تو هم بع‏له؟! يواشكى ز كنارم گذشتى و ديدم شده ز پول تهى جيب ما، تو هم بع‏له؟! ز نخل مردم دزديده‏اى بسى خرما كنون زنى دم از عشق خدا، تو هم بع‏له؟! تو اى كه نان همه خلق كرده‏اى آجر چگونه پس شده‏اى نانوا؟ تو هم بع‏له؟! دم خروس به زير قباى تو پيداست قسم چگونه خورى بى‏حيا؟ تو هم بع‏له؟! چو شور ظلم به اين بى‏نوا در آوردى دگر چه حاجت شور و نوا؟ تو هم بع‏له؟! شعار مى‏دهى اكنون به نفع محرومان به صوت خوب و بلند و رسا، تو هم بع‏له؟! به فكر مردم و شغل و رفاهشان هستى! كه حقّ آنان گردد ادا؟ تو هم بع‏له؟! تو «راست» بودى و مرغت هميشه يك پا داشت در اين دو سال شدى چپ نما، تو هم بع‏له؟! هميشه مال يتيمان، تو كوفت مى‏كردى بر ايشان دهى اكنون قاقا، تو هم بع‏له؟! يواش! تند نرو! چون كه مردم هشيارند همه بگويند با يك صدا: «تو هم بع‏له؟!» به طنز دست زرنگان چو رو كند «آرش» به او بگو كه: دو صد مرحبا! تو هم بع‏له؟! شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 1:23

چهار برادر بودند و يك كارگاه نسبتاً بزرگ قالي‌بافي در تبريز داشتند. زماني كه بازار قالي رونق خوبي يافت، اين‌ها فعاليت بيش‌تري كردند. كارخانه بزرگ‌تر شد و قالي‌هاي معمولي بي‌كيفيت، جاي خود را به قالي‌هاي اعلا، با تار و پود ابريشمي دادند كه البته مساحت قالي‌ها هم هر روز بزرگ‌تر و بيش‌تر مي‌شد.آدم‌هاي باانصافي بودند. برادر بزرگ‌ترشان، فهميده‌تر و باانصاف‌تر از بقيه بود و به كارگرها خوب مي‌رسيد. زماني كه چند تخته قالي به تهران مي‌برد و به قيمت بالاتري مي‌فروخت، حتي دلش نمي‌آمد دو روز هم صبر بكند و بعد از برگشتن به تبريز،‌ دستمزدها را بالاتر ببرد. درست در روز فروش خوب، به برادر كوچك‌ترش زنگ مي‌زد و سفارش مي‌كرد كه دستمزدها را افزايش بدهد.عاشق ترقي و خوشبختي كارگران خودشان بودند. اگر مي‌ديدند در كلاس‌هاي شبانه‌ي مدرسه يا دانشگاه درس مي‌خواند، ترتيبي مي‌دادند كه او بتواند هر روز بيش‌تر از يك ساعت زودتر مرخص بشود كه بتواند سر كلاس حاضر بشود.خوب به ياد دارم كه يكي از كارگرانش بعد از گرفتن ديپلم رياضي، مي‌خواست به عنوان افسر نيروي هوايي استخدام بشود، اما به دليل صافي كف پا، او را قبول نمي‌كردند. اين كارگر به حاجي ـ برادر بزرگ‌تر ـ زنگ مي‌زند و حاجي كه آشناهاي زيادي در همه جا داشت، مي‌رود و ترتيبي مي‌دهد كه عيب اين كارگر سابق خودش را ناديده مي‌گيرند و استخدامش مي‌كنند.البته كارگرها هم انسان‌هاي خوب و قدردان بودند. يك بار، بخاري بزرگ گازوئيلي تركيد و آتش به اطراف سرايت كرد. اگر كارگرها دخالت نمي‌كردند، همه‌ي سرمايه‌ي اين «ارباب» تبديل به دود و خاكستر مي‌شد. اما كارگرها حتي پالتو و كت خودشان را هم روي آتش انداختند و با استفاده از خاك و لباس‌ها و غيره، آتش را خاموش كردند كه البته حاجي هم د شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 1:23

سعيد حدود پنج سال جوان‌تر از من و هم‌سن و سال و هم‌كلاسي دوره‌ي دبستان برادر كوچك‌ترم بود. او را از زماني مي‌شناختم كه در دبستان نوروز در محله‌ي كوره‌باشي در كلاس اول درس مي‌خواند. اما بعدها، به دليل دور افتادن از محله، ديگر او را نديدم.جنگ آغاز شده بود. جوان‌ها، دسته دسته به جبهه‌ها مي‌شتافتند و عده‌اي از آنان نيز شهيد مي‌شدند. تقريباً هر روز تعدادي مجروح جنگي و نيز پيكر چند شهيد به تبريز مي‌آمد، ولي جوانان نمي‌ترسيدند و حتي مشتاق‌تر هم مي‌شدند.در آن ساله‌ها، به افراد خانواده‌ها و بازماندگان شهيدان پول‌هاي خوبي مي‌دادند و كمك‌هاي زيادي مي‌كردند و عزت و احترام آنان نيز در همه جا بسيار بود.سعيد در آن زمان 26 يا 27 سال داشت. كارمند يكي از ادارات بود و هنوز هم پيش نيامده بود كه ازدواج بكند. اما يك دفعه خبر خيلي عجيبي در مورد تصميم سعيد براي ازدواج شنيديم. در محله‌اي كه سعيد در آن به دنيا آمده و بزرگ شده بود، بيوه زني زندگي مي‌كرد كه سه بچه‌ي يتيم و بي‌سرپرست داشت. اين بيوه زن ميانسال از ناحيه‌ي لگن خاصره چلاق بود و به زحمت مي‌توانست راه برود، با وجود اين در خانه‌هاي مردم كار مي‌كرد و كهنه‌هاي بچه‌ها را مي‌شست تا اجاره خانه و مخارج خود و بچه‌هايش را دربياورد. زن غيرتمند، هر سه بچه را به مدرسه مي‌فرستاد.سعيد يك دفعه اعلام كرد كه مي‌خواهد با اين زن تيره‌بخت ازدواج بكند. خيلي‌ها در سلامت عقل او شك كردند. قوم و خويش و دوست و‌ آشنا هم او را نصيحت مي‌كردند كه با تحصيلات دانشگاهي و شغل آبرومند، مي‌تواند درجه يك‌ترين دخترهاي اين شهر را به همسري بگيرد. اما او، هر دو پايش را توي يك كفش كرد كه تنها آن زن را مي‌خواهد و با هيچ شخص ديگر ازدواج نخواهد كرد.فرداي آن روز، سعيد و آن زن به بهداشت و شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 1:23

دستگاه‌هاي كارگاه نان ماشيني را از آلمان آورده بودند. چند نفر كارشناس نيز از آلمان آمده و همه‌ي مسايل مربوط به كار با آن دستگاه را به افرادي از ستاد نان ياد داده بودند و در ضمن، كتابچه‌ي رنگي و عكس‌دار راهنما هم در آن موجود بود.عيب بسياري از كلاس‌ها و دوره‌هاي آموزشي در كشور اين است كه در آن‌ها، تعدادي از مديران و كارمندان شركت مي‌كنند كه آن كلاس‌ها برايشان نوعي «امتياز» بياورد و در پيشرفت شغلي‌شان تأثير بگذارد و در نتيجه، افراد معمولي كه بايد كارهايي انجام بدهند به آن كلاس‌ها راه نمي‌يابند و چيزهايي را به صورت كاملاً سرسري و عجولانه و به طور شفاهي از شركت كنندگان در آن كلاس‌ها مي‌شنوند كه معمولاً خيلي زود هم فراموش مي‌كنند.در مورد دستگاه‌هاي كارگاه هم وضع به همين شيوه بود. در كلاس آموزشي و هم‌چنين در كتاب مربوطه، روش‌هايي را ياد داده بودند كه اگر به آن‌ها عمل مي‌شد، نان‌هاي توليدي تا بيش‌تر از 15 روز تر و تازه مي‌ماندند و قابل خوردن بودند. اما در كارگاه نان را به طوري بار مي‌آوردند كه در حدود 15 دقيقه بعد از بيرون آمدن از تنور و زماني كه سرد مي‌شد، به شكل يك قطعه چرم درمي‌آمد كه به زحمت جويده مي‌شد.مدير كارگاه مرد جواني بود كه هنوز به خدمت سربازي هم نرفته بود و كسي هم نمي‌دانست او كدام سابقه، دانش و مهارت را دارد كه چنين شغلي را صاحب شده است. البته او مدت كوتاهي به عنوان «كارگر» در آن‌جا كار كرده و بعد به مديريت گمارده شده بود كه خيلي اين مسأله نيز موجب حسادت كارگران ديگر مي‌شد و به همين دليل، كارگرها دست به حدس و گمان و شايعه‌سازي در مورد او مي‌زدند. به خصوص كه اين آدم، لااقل يك هفته به جبهه هم نرفته بود كه دليلي براي پيشرفت شغلي ناگهاني‌اش باشد. آن هم در حالي كه در آن‌جا، شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 11:22

رئيس ستاد نان نامه‌اي به دستم داد و گفت كه به كارگاه نان ماشيني معروف به «نصف‌راه» در خيابان «ژاله» بروم.رفتم و خودم را معرفي كردم و نامه را دادم. مدير كارگاه گفت كه بايد هر شب، دو ساعت بعد از نيمه‌شب سر كار خودم حاضر باشم، عنوان شغلم هم «نظافت‌چي» خواهد بود و بايد همه جا را مثل يك دسته گل تميز بكنم. براي رفتن به سر كار در آن ساعت از شب هم، يك دستگاه وانت مزدا به دنبال‌مان مي‌آيد كه البته با توجه به نزديكي محل كار تا خانه‌ام، مي‌توانم پياده هم بروم.ساعت يك بعد از نيمه‌شب فردا، از خانه بيرون آمدم و خودم را به كارگاه رساندم. شخصي كه خودش را «مدير داخلي» كارگاه مي‌دانست، گفت كه وظيفه‌ام اين است كه به طور مرتب و دايمي، تكه‌هاي خمير چسبيده به كف سالن كارگاه را با كاردك تميز بكنم و زمين را با آب گرم بشويم،‌ گرد ناشي از آردها را كه به همه جاي ديوارها، چراغ‌هاي مهتابي و هر جاي ديگري مي‌نشست تميز بكنم و...مشغول به كار شدم. ساعت حدود هفت و نيم صبح بود كه مدير كارگاه آمد. جواني حدود 20 ساله بود، با ريشي نسبتاً دراز كه موهاي جلو سرش ريخته بود. درازي قد جناب مدير كم‌تر از 150 سانتي‌متر بود و به نظر نمي‌رسيد بيش‌تر از 50 كيلو وزن داشته باشد.من را به دفتر خواست. به محض ورود من گفت: «تو نظافت‌چي هستي و بايد وظيفه‌ات را درست انجام بدهي. حتي يك دقيقه هم حق نشستن و خستگي در كردن را هم نداري. هر زمان كه كارت كم‌تر بود، بايد بروي و به جاي ديگران كار بكني كه آن‌ها نماز بخوانند و يا به دستشويي بروند. يادت باشد كه من مدير اين‌جا و بچه‌ي «قره‌آغاج» هستم و اگر لازم ديدم، با افراد دعوا و درگيري راه مي‌اندازم و كتك هم مي‌زنم.»كار همه‌ي كارگرها در آن‌جا خيلي سنگين، و وظيفه‌ي من هم از همه‌ي آن‌ها سخت‌تر و شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 31 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 11:22

يكي از معلم‌هايي كه در سال‌هاي گذشته به مدت شش سال همكار و دوست ما بود، به طور ناگهاني ترقي كرده و تبديل به يكي از مقامات مهم شهر شده بود.دوستاني كه وضع و گرفتاري‌هاي مرا مي‌ديدند گفتند بهتر است پيش آن دوست و همكار سابق بروم و از او بخواهم كه مرا به جايي معرفي بكند كه كارش راحت‌تر از قالي‌بافي باشد. چون بيماري آسم و چشم‌هاي ضعيف به درد كارگر قالي‌بافي نمي‌خوردند.اشتباهم اين بود كه خودم هم مسأله را در خانه و در ميان قوم و خويش‌ها مطرح كردم. همين اشتباه موجب شد كه آن‌ها هم به من فشار بياورند كه پيش آن مقام مهم بروم و تقاضايم را مطرح بكنم.به اداره‌اش رفتم. در جايي دهليز مانند در پشت در اتاق اين مقام مهم، يك ميز با دو صندلي پشت ميز، فردي نشسته بود كه من او را خيلي خوب مي‌شناختم.اين آدم در نوع خود يك «جاهل محله» بود. سال‌هاي سال به عنوان «گارسون» در بعضي ميخانه‌ها، به خصوص در «نايت كلوپ» معروفي كار كرده بود. علاوه بر چيدن انواع خوراكي‌ها، سالادها، مزه‌ها و مشروبات الكلي روي ميز مشتري‌ها، در صورت تقاضا، برايشان «سيگار» هم حاضر مي‌كرد و براي اين خدمت اضافي نيز انعامي مي‌گرفت.طوري نگاهم كرد كه انگار در همه‌ي عمرش بنده را نديده است. با نوعي تعارف و ادب ساختگي پرسيد كه براي چه آمده‌ام. گفتم: «... خان! با ... كار دارم. دوست قديمي‌اش هستم. بگو كه فلاني آمده.»با همان ادب تشريفاتي گفت:‌ «فهميدم. با حاج ‌آقا ... كار داريد. گفتيد نامتان چيست؟ كمي بنشينيد ببينم وقت و فرصت اضافي براي پذيرفتن شما را دارند يا نه؟»رفت و بعد از حدود يك دقيقه برگشت و اجازه داد كه داخل بشوم. وارد اتاق شدم و سلام كردم و با همان لحن قديمي و مألوف خودمان، نام كوچك آن دوست و همكار سابق را گفتم و حال و احوالش را پرسيدم. شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1402 ساعت: 11:22

در اينجا چند تا «پارك» است، و در هر يك، هفشده نيمكتِ چوبين، و در هر نيمكت، دو يا سه تن مرد است. يكى پُرچانه و پُر حرف، يكى خاموش، و آن يك كاملاً بى حال و چُرت آگين! ××× از اين مردان، يكى گفته: «خانم! بالاىِ چشمت يك كمى ابروست»! و با اين اتهام سخت، خودش را كرده او، بدبخت. كنون از خانه اخراج است و جايش پارك، تا فردا، و شايد چند روزِ بعد، تا وقتى ببخشد همسرش او را! ××× از اين مردان، يكى شان با پدر گفته: «بابا! ديپلم گرفتم من، فقط مانده دو تا تجديدىِ ساده، يكى را مى‏كنم «تك ماده‏اى»، در ديگرى هم نمره مى‏گيرم، زمانِ دادنِ كنكور هم ديگر گذشت امسال، و حالا هست وقتِ ازدواجِ من»! و بابا، چند تا پس گردنى، اردنگى و غيره، زده او را، جوانِ ناز را از خانه‏شان انداخته بيرون، و او هم، خوب، فرارِ مغزها كرده! ××× من امّا، با خانم هرگز نگفتم روىِ چشمش هست ابرويى، منِ بدبخت، پنجاه و دو سالِ پيش، گرفتم ديپلم خود را، بدونِ هيچ تجديدى، و گشتم كارمندى ساده در جايى. منِ بيچاره، در منزل نگفتم هست وقتِ ازدواجِ من! فرارِ مغزها هم من نكردم، چون كه مغزى نيست! من از بى پولى و از ترسِ صاحبخانه در رفتم، و از امروز، بايد تا سرِ اين بُرج، در پاركِ سركوچه كنم اتراق! شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:27

باز هم به محله رفتم. قهوه‌خانه‌ي قديمي بسته بود. يكي از قهوه‌خانه‌ها هم تبديل به مغازه‌ي بقالي شده بود. «عبدالحسين خالا اوغلي» بعد از تعطيلي قهوه‌خانه، در يك توليدي كار مي‌كرد كه خودش هم در سرمايه‌اش شريك بود. از مشتري‌هايش هم كه براي شنيدن «رستم‌نامه» جمع مي‌شدند خبري نبود، زيرا كه ديگر تلويزيون مجالي به آن قبيل چيزها نمي‌داد، به خصوص كه در گرماگرم انقلاب، مردم بيش‌تر به انقلاب مشغول بودند و پيرمردها هم، اگر شركتي مستقيم نداشتند، لااقل در مورد آن صحبت مي‌كردند.يك قهوه‌خانه‌ي كوچك به تازگي باز شده بود. رفتم و آن‌جا نشستم. بيش‌تر با اين هدف كه ببينم در «محله» در مورد انقلاب چه صحبت‌هايي مي‌شود. چون محله‌ي ما هم شبيه ساير محله‌هاي فقيرنشين بود كه فقط نسل جوان آن باسواد و اهل مطالعه بودند.«مشهدي محمد» را ديدم. مردم به او «مش‌امّد» مي‌گفتند. روزگاري همسايه‌ي ديوار به ديوار خودمان بود و زماني كه من پنج سال داشتم، خانواده‌هاي ما با هم به زيارت مشهد مقدس رفته بودند.با نوعي اشتياق و مهرباني با من سلام‌عليك كرد و حتي آمد و با من دست داد و كنارم نشست. تعجب كردم. چون مي‌دانستم كه يك آدم خيلي كينه‌اي است. يادم آمد كه چند ماه پيش از آن، در تاكسي با من دعوا كرده و بعد از دادن تعداد فحش و بستن انواع اتهام‌ها، چند ضربه هم به پهلوي چپم زده بود.آن روز در تاكسي، صحبت از ديدن عكس «آقا» در ماه بود. «مش‌امّد» ادعا مي‌كرد كه خودش به دقت نگاه كرده و عكس را به وضوح ديده است. راننده هم حرف‌هاي او را تصديق مي‌كرد و خودش هم ادعاي رؤيت عكس را داشت. تصميم داشتم در اين مورد ساكت بمانم. به خصوص كه هم عينك زده بودم، هم سبيل داشتم و هم رنگي موها و پوست من با آن‌ها تفاوت داشت و ممكن بود من را از نسل مهاجرهاي ب شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:27

نام و نام‌خانوادگي‌اش، كاملاً معمولي بودند و هيچ ناهنجاري و ايرادي نداشتند، اما يك دفعه در اوايل دهه‌ي 50 نام‌خانوادگي‌اش را به واژه‌اي تغيير داد كه آشكارا معناي «شاه‌پرستي» مي‌داد. براي شناساندن بيش‌تر خودش، يك كارت ويزيت عكس‌دار چاپ كرد و به هر كسي كه مي‌شناخت داد و همين عكس را در دانشكده و ميان هم‌كلاسي‌ها و استادانش توزيع كرد. يكي از استادان با ديدن اين كارت ويزيت و خواندن نام‌خانوادگي تازه، با نيشخند آشكار و لحني متلك‌آميز پرسيده بود: «شما نسبتي با شاهنشاه آريامهر (!) داريد كه اين نام‌خانوادگي را براي خودتان انتخاب كرديد؟!» و او پاسخ داده بود: «استاد! سر و جان من فداي اعلي‌حضرت همايوني، شاهنشاه آريامهر باد. هر چه داريم از آن ذات مبارك داريم»!اين آدم با اين پررويي، فرصت‌طلبي و تملق، مثلاً «فرهنگي» هم بود و شغل معلمي داشت، اما حسابي هم ترقي كرد، طوري كه همان زمان دوستانش مي‌گفتند و خودش هم اذعان مي‌كرد كه در جايي، در يك استخر مختلط، مربي شنا و نجات غريق است و در جاهاي ديگر هم ...!در اواسط سال 58 همين آدم يك بار ديگر نام‌خانوادگي خود را تغيير داد و اين بار يك واژه‌ي اسلامي را انتخاب كرد. اين بار، او خودش را هلاك مي‌كرد كه در هر مراسم، جلسه، انجمن و غيره كه مربوط به اسلام و جمهوري اسلامي مي‌شد حاضر بشود و حتي‌الامكان در صدر مجلس و يا صف اول باشد كه همه بتوانند او را ببينند. جالب است كه در مطرح كردن خود به اندازه‌اي عجله داشت كه گاهي به كاهدان مي‌زد. اما آن اندازه پررو بود كه به رويش نمي‌آورد و در صورت سؤال و پرسش هم، به كلي انكار مي‌كرد.به عنوان مثال، يك بار كه «شيخ صادق خلخالي» به تبريز آمده بود و ضمن سخنراني، گفته بود كه «شاه كه رفت، ملايش هم بايد برود، مجتهدش هم بايد برود شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arashazad بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 19:27